پارت ۲۰ دشت باز

ات تا نزدیک های غروب کمک مارلنا کرد و مارلنا گفت
مارلنا: خب دیگه بسه میتونی بری فردا میبینمت
ات : باشه خداحافظ ( لبخند )
ات از باغ بیرون رفت




مادر یونگی : اجوما. ببینم ات کجاست
اجوما : فرستادمش اونجا الان هم داره میاد
مادر یونگی : اهان باش


ات مادر یونگی رو. دید که داشت با اجوما حرف میزد و مادر یونگی نگاهی به ات کرد و رفت
اجوما سریع اومد سمت ات
اجوما : ببینم گشنته( لبخند )
ات : یکم
اجوما : بیا دخترم
اجوما ات رو سمت اتاقی برد و. لباس گل گلی قشنگی به ات داد و یه غذا به ات داد
اجوما. : بیا دخترم خیلی‌خیلی خسته شدی فکر کنم. من رو میتونی جای مادر بزرگت حساب کنی ( لبخند )
ات لبخند تلخی زد و با بغض غذا شو خورد
اجوما وقتی چشماش قرمز ات رو دید رو به ات کرد
اجوما : دخترم گریه نکنیا بیا بقلم
ات وقتی اجوما رو بقل کردم تا تونست گریه کرد
و اجوما فقط اونو دلداری میداد
ات چند دقیقه ای گریه کرد تا اینکه توی بغل اجوما خوابش برد
صبح ات. با ببعی روبه روش مواجه شد. یه جیغ کشید. تا به خوش اومد ببعی کوچولوی مو سفیدی رو جلوش دید و شروع کرد به خندیدن
ببعی رو تو بغلش گرفت
ات : تو. اینجا چیکار میکنی. ( خنده )
یونگی. : اومده یه فرشته رو بیدار کنه ( لبخند )
ات : عه تو اینجا چیکار میکنی
یونگی اوند جلو استین ات رو روی بازوش گذاشتم و بوسه ای روی سر ات گذاشت ات اصلا حواسش نبود که استین از دستش بیرون اومده. ات خجالت کشید
ات : ببخشید ( خجالت )
یونگی: وا انقدر خجالتی نباش خب تازه بیدار شدی
ات : ساعت چنده
یونگی : ۷
ات : کارم ۸ شروع میشه اجوما کجاست
یونگی: شهر حتی مامان بابا هم رفتن مسافرت
ات : چرا درباره مارلنا چیزی بهم نگفتی
یونگی : خودت فهمیدی دیگه ( بیخیال )
ات : 😑
یونگی : اون دختر مامانمه و حتی از منم بزگتره پدرش تو جنگ کشته شد و در واقعه اینجوری میشه که من مادر پدرم همین دوتا آن ولی بابا مارلنا یکی دیگس در واقع خواهر برادریم
ات : چرا اون تو عمارت نمیخوابه
یونگی : امروز از خودش بپرس
ات : عروسی یه هفته دیگه اس نمیخوای حاضر شی
یونگی : نه
ات : چرا
یونگی : چون آهمیت نداره
ات : من که نمیتونم بچه خاندان شما رو به دنیا بیارم و لی. سلنا میتونه
یونگی عصبی به چشم ات نگاه کرد
یونگی : نه نه نههههه
ات : باشه
یونگی : روزی میرسه که من پادشاه این عمارت. میشم و تو همسر من
پس تا اون روز صبر کن
ات : باشه ( لبخند )
یونگی : میتونم ...
ات : چی
یونگی نگاهی به لب ات کرد و ات فهمید یونگی تشنه لب هاش عه
یونگی بدون هیچ حرفی دستش رو سر ات گذاشت و رو ات خیمه زد و لباش رو رو لب های ات گذاشت و اروم مک میزد
بعد چند دقیقه ات به پشت یونگی با دستش زد یونگی از رو ات بلند شد و به هم نگاه کرد یونگی دستی رو لب های ات کشید
یونگی : واقعا نمیتونم تا اون روزی که بقلت بخوابم و. تو رو بقل بگیرم صبر کنم
ات : هول
مارلنا : ببخشید مزاحم شدم ( پوزخند )
یونگی ات با تعجب مارلنا نگاه کرد ن
یونگی سریع از رو ات بلند شد.
یونگی : در رو برا چی گذاشتن
مارلنا : صحنه قشنگی بود خب مرغ های عاشق. هعی درد سینگلی
یونگی : 😑
ات سریع بلند شد
و لباساش رو عوض کرد و رفت سراغ کارهای عمارت یونگی هم بکار حساب های عمارت رفت و مارلنا گل میکاشت
دیدگاه ها (۰)

🙂

ببخشید اگه دیر به دیر فیک میزارم این چند وقت دارم برای امتحا...

پارت ۱۹ دشت باز

پارت ۱۸ دشت باز

black flower(p,239)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط